باز به سرودن رسیده ام دفترکم!
کوچه های ذهنم که حجمی از سرگذشت یک نسل بود
دیگر خالی شده اند
دارم باور میکنم
پاهایم نباید از کلیم خیالم بالاتر رود
و صدای قلبی همراهم نخواهد شد
یادت هست؟
در شرقی ترین خاطرات دیروز،
به هزار قاصدک رقصان، تنها ارزویم را به امانت سپردم
اما دیگر در این شهر چراغی روشن نیست
و » تنهایی » فقط بین «تنهایان » عادلانهتقسیم میشود
دفترکم مرا به سرزمین خواب هایم ببر!
در حوالی روزهای خوب
در شمالی ترین چشمان مهربانی
که داستان عاشقان را می نوشند
اینجا فقط «تنهایی» عادلانه قسمت میشود
نیویورک سپتامبر 2015